ای کاش موج خستگیم در بدر شود !
آواره در هزاره ی پر بی خبر شود !
هنگام وا شدن پلک ماجرا دلم ...
خوابش گرفته راهی شهری دگر شود!
اگر از سوختنم ابایی نداشتم
فرمان می دادم
تا زمین کمی مدارش را عوض کند .
ما فرزندان زمانیم .
چند قدم به تو نزدیکتر که می شوم
سیاه روزم کوتاه تر می شود
و سرمای شبانه ام گرم تر
نه من آخرین هدیه بودم !
نه کودکان لخت زایشگاه !
نخاله های نخ نمای زمانه
با قامتی برهنه تر از ماهتاب بی پروا
برابرت نشسته چاک چاک حوادث
فرمان بده تا شعاع زرد دستانت
دخمه های دلسیاه چرک آلودم را سرک بکشند
فرمان بده تا مرا ورق بزنند
تا گذشته های دور
من آن آلیاژ زنگ خورده نیستم
با طرح الهه های باستانی
تنها فرمانبرت منم
من پیش از اینها پیامبر بودم
سرمازدگان پر اشتهای بی رمق را
دوباره مرا زمین به زمانه پس خواهد داد
آفتاب زاغه نشینی که سرودی بی صدا می خواند .
از انزجار زمین تا تیپای آسمان ! نه بنیان ما فرو ریخته قبل از آنکه توان تابش خورشید به پایان برسد و زمین مدار دیرینه اش را گم کند و یا ماه در هذیان شب گرفتار شود و کوهها از هیبت معبود روان شوند و رودها از عجب شنیدن نام او قامت گیرند . پایان عصر را مگر می شود بی اذن او اعلام کرد ؟ !
به کجا می رویم ...
به کجا می برد ما را...