اگر از سوختنم ابایی نداشتم
فرمان می دادم
تا زمین کمی مدارش را عوض کند .
ما فرزندان زمانیم .
چند قدم به تو نزدیکتر که می شوم
سیاه روزم کوتاه تر می شود
و سرمای شبانه ام گرم تر
نه من آخرین هدیه بودم !
نه کودکان لخت زایشگاه !
نخاله های نخ نمای زمانه
با قامتی برهنه تر از ماهتاب بی پروا
برابرت نشسته چاک چاک حوادث
فرمان بده تا شعاع زرد دستانت
دخمه های دلسیاه چرک آلودم را سرک بکشند
فرمان بده تا مرا ورق بزنند
تا گذشته های دور
من آن آلیاژ زنگ خورده نیستم
با طرح الهه های باستانی
تنها فرمانبرت منم
من پیش از اینها پیامبر بودم
سرمازدگان پر اشتهای بی رمق را
دوباره مرا زمین به زمانه پس خواهد داد
آفتاب زاغه نشینی که سرودی بی صدا می خواند .
جالب بود ...